سیر شکنجه ها شدید تر می شد ............
تاشهید قنوتی جای مقر ها و سنگرهای جهان آرا و یارانش را را لو دهد که باز هم به نتیجه ای دست نیافتند وباز هم بیشتر وحشی شدند.
فرمانده عراقی دستور دادتا پاهای شهید قنوتی را به رگبار ببندند. پاها را به رگبار بستند،که انگار بر اجساد کربلائیان اسب تاخته باشند؛ گوشت پاهای شهید قنوتی به همراه ذرات استخوانش ، به این سو آن سو پراکنده شد.
خون از پاها به شدت جاری بود و جای زخم ده ها گلوله ، دردی جانکاه در درون قنوتی ریخته بود؛ اما او لب می گزید ودندان می فشرد و دهان نمی گشود آری! او هیچ نگفت. هیچ! هرچه داشت را در مغز خود پنهان کرده بود و دشمن راهی برای دسترسی به اطلاعات او نداشت.
شکنجه ها بی فایده بودند تا جائی که بعثی ها ترجیح دادند که خودشان اطلاعات را از مغز شهید قنوتی خارج کنند! این بود که با سر نیزه ، شروع به سوراخ کردن کاسه سرش می کنند و مخ او را به زمین می پاشند. در آن لحظات، قنوتی دیگر قنوتی نبود؛ بلکه شده بود شهید قنوتی.
بعثی ها به تکه تکه کردن پاها و از هم پاشیدن مغز شهید قنوتی اکتفا نکردند وپیکرهای بی جان و از هم دریده اش رابه رگبار بستند و تکه های آن را به هرجا پراکندند.
اما باز هم خوی وحشی آنها آرام نگرفت و کینه تلخشان از شهید قنوتی که یک تنه ، گروهان های آنها را به سخره گرفته بود، تمامی نداشت. آنها عمامه غرق خون شهید قنوتی را برداشته و درست مانند لشگر یزید ، پایکوبان فریاد می زدند:
ما یک خمینی کشتیم! ما یک خمینی کشتیم
| نظر